جمعه 14 آبان 1389
نویسنده: SHAHVAR | طبقه بندی:سرگرمی، عکس عاشقانه،
شعر و متن عاشقانه +عکس عاشقانهشعر تنهایی شعر غم شعر زیبا متن عاشقانه شعر عاشقانه شعر جدایی متن جدای شعر گریه متن گریه شعر متن غمگین شعر بی وفایی , شعر دلتنگی , شعر دوری متن عاشقانه زیبا اشعار جالب خدا حافظی , اشعار جدید , اشعار خواندنی , اشعار خیلی غمگین , اشعار خیلی قشنگ
دور از این هیاهو
دلم کویر می خواهد و
آغوش ِ سرد ِ شبی که آتشم را فرو نشاند.
نه دیوار،
نه در،
نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم،
نه پایی که در نوردد مرزهایم،
نه قلبی که بشکند سکوتم،
نه ذهنی که سنگینم کند از حرف،
نه روحی که آویزانم شود.
من باشم و
تنهایی ِ ژرفی که نور ستارگان روشنش می کند
و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست !
بقیه در ادامه مطلب...
امشب كسی به سیب دلم ناخنك زده است!
بر زخمهای كهنه قلبم نمك زده است!
این غم نمی رود به خدا از دلم، مخواه!
خون است اینکه بر جگر ِ من شتك زده است
قصدم گلایه نیست، خودت جای من، ببین
ما را فقط نه دوست، نه دشمن، فلك زده است!
امروز هم گذشت و دلت میهمان نشد
بر سفره ای كه نان دعایش كپك زده است!
هرشب من -آن غریبه كه باور نمی كند
نامرد روزگار، به او هم كلك زده است-
دارد به باد می سپرد این پیام را:
سیب دلم برای تو ای دوست، لك زده است!
مژگان عباسلو
بزار پر بکشم داد بزنم
بزار پر بکشم جار بزنم
بزار یه بارم که شده
خودم باشم زار بزنم
بزار می خوام رها بشم
......رها بشم....جدا بشم
از همه کس و همه چیز
سوا بشم سوا بشم
بزار می خوام خودم باشم
عاشق هیچ کس نباشم
بزار می خوام رها بشم
رها بشم ....جدا بشم
از تو از همه کس سوا بشم
(امیر تیموری)
دور از این هیاهو
دلم کویر می خواهد و
تنهایی و سکوت و
آغوش ِ سرد ِ شبی که آتشم را فرو نشاند.
نه دیوار،
نه در،
نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم،
نه پایی که در نوردد مرزهایم،
نه قلبی که بشکند سکوتم،
نه ذهنی که سنگینم کند از حرف،
نه روحی که آویزانم شود.
من باشم و
تنهایی ِ ژرفی که نور ستارگان روشنش می کند
و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست !
در مهربانی ِ نگاهت
ذوب می شود یخ احساسم
با تو
می توان آسود
در انتهای راهی که به بن بست رسیده است
و بالا رفت
از دیوار روزمرگی ها
و نترسید
از آنچه پشت دیوار است
برایت
دلتنگی عصر پاییز را می فرستم
مثل کلاغ های دم غروب
هیچ جا نیستم
فقط گاهی
یکی از پرهایم می افتد
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
بازگشتن آرامم نمی کند
حتا به شعر
راه رفتن آرامم نمیکند
که نخواست همگامم باشد آن دیگری
اما چه بگویم
وقتی زخمها در شعرم متولد میشوند
و اندامم در کلمات آرامش مییابند
تار است کلماتی که به آن دلبستهایم
سرد است روزهایی که در آن زندگی میکنیم
و خبری نیست از مقصدی که پیش رو داریم
وقتی شقیقه هایم از تحمل زخم های کهنه تیر می کشند
مجبور می شوم
به دورترین عزیزترینم
با بلندترین صدا بیندیشم ...
غاری یک نفره ام
در طبقه ی دوم آپارتمانی
در محله ای شلوغ
صبح ها
بیرون می زنم از خودم
دنبال کوهی
که جا برای غاری یک نفره داشته باشد
شب ها
بر می گردم به خودم
آتش روشن می کنم
و روی دیواره هایم
طرحی می کشم
از معشوقه ای
که ندارم
چه ساده ام که به عشقت هنوز پابندم
به روزگار خودم جای گریه می خندم
چه ساده ام که پس از این هزار و هجده سال
هنوز هم به قراری که بسته ای بندم:
که می رسیّ و برای همیشه می مانی
و می دهی به نفس های خسته ام جانی
به انتهای خودم می رسم به این بن بست
همیشه قصه ی بی سرپناهی ام این است
همیشه آخر هر اتفاق می بازم
برنده باشی اگر،من به باخت می نازم
...
نشسته کنج قفس یک پرنده ی زخمی
تو حال خسته ی من را چگونه می فهمی؟
پرنده ایّ و قفس را ندیده ای هرگز
تو طعم تلخ قفس را چشیده ای هرگز؟
نشسته زیر پرت آسمان...چه خوشبختی
همیشه دور و برت آسمان...چه خوشبختی
تو از پرنده ی بی بال و پر چه می دانی؟
تو ای پرنده ی پر شور و شر...چه می دانی؟
دوباره سادگی ام کار می دهد دستم
نمی شود که از عشقت گذشت،دلبندم!
اگر چه سر به هوایی،قرار یادت نیست
هنوز هم به قراری که بسته ای بندم
هنوز هم که هنوز است حین هر باران
تو را برای نفس هام آرزومندم
تو سهم عاشقی ام... نه ،نبوده ای هرگز
به روزگار خودم جای گریه می خندم
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود.
کاش می شد که من
پروانهء باغ رو یا های تو باشم
اگر نمی خواستی بچسبانی ام
به کلکسیون آرزوهای ِ دست یافته ات،
می شد که تو
شهسوار رویاهای من باشی
اگر نمی خواستم محبوست کنم،
در کاخ توقعات ِ بر نیامده ام
می شد که ما
تصویر زیبای عشقی بی تمام باشیم بر دیوار ناممکن ها
اگر یاد گرفته بودیم
عاشقی را
web and on the web I found this website as a best website for
hottest updates.